شناسهٔ خبر: 50198 - سرویس مبانی علوم‌انسانی

دیدگاه رضا داوری اردکانی درباره دانشگاه (۱)؛

دانشگاه چیست؟

رضا داوری اردکانی پیش از اینکه بیاندیشیم که دانشگاه با فرهنگ چه می‌کند، باید این سوال را مطرح کنیم که فرهنگ چیست و دانشگاه با فرهنگ چه نسبتی دارد و با چه نگاهی به فرهنگ می‌نگرد؟ دانشگاه در متن منورالفکری قوام یافت و علم جدید در این متن به رشد و بسط رسید فرهنگی هم که میل به انتشار در سراسر روی زمین داشت همانجا نظم و سامان پیدا کرد. اما آنچه در جهان منتشر شد بیشتر علم رسمی اروپایی بود.

فرهنگ امروز/ رضا داوری اردکانی:

 مقدمه:

دانشگاه چیست؟ ظاهراً طرح این پرسش چندان وجهی نداشته باشد زیرا بیشتر مردم می‌دانند که دانشگاه چیست و شاید خود در دانشگاه درس خوانده باشند یا فرزندان و نزدیکانشان در آنجا درس بخوانند. پرسش‌هایی از این قبیل هم که چرا دانشگاه به وجود آمده و تا کنون منشأ چه آثاری بوده و اگر نبود چه نقصان و خسرانی پدید می‌آمد و ... زائد و بیهوده است. هیچ‌یک از ما نمی‌توانیم بپذیریم که در کشور دانشگاه نباشد و کار دانش و پژوهش تعطیل شود. پیداست که کسی نمی‌گوید دانشگاه نباشد و اگر بپرسند دانشگاه چیست به قصد مخالفت نمی‌پرسند. اتفاقاً این ما نیستیم که می‌پرسیم دانشگاه چیست بلکه اروپاییان و امریکاییان صاحبنظر به دانشگاه و آینده آن می‌اندیشند. دانشگاه‌های اروپا و امریکای توسعه‌یافته نه در تحقیق و تفکر و نظر بلکه در رسوم و آداب و تشریفات برای همه جهان اسوه‌اند و آنها هر چه بکنند و بگویند جهان توسعه‌نیافته بی‌درنگ و تأمل پیروی می‌کند. دانشگاه باید پروای آینده داشته باشد و یکی از نشانه‌های توجه به آینده و آینده داشتن پروا و مراقبت است. به عبارت دیگر پروا نداشتن و نگران نبودن و با غفلت زیستن می‌تواند نشانه درجا زدن در زمان حال مکرر باشد. وقتی نمی‌پرسیم دانشگاه چه کرده است و چه می‌کند و چه باید بکند پیداست که بر کار و بار و برنامه و آموزش و پژوهش آن نظارت نداریم و می‌گذاریم به هر جا می‌خواهد برود و هر چه می‌خواهد بکند. در قرن هجدهم بنیانگذاران دانشگاه غالباً نگران فرهنگ و علم‌دوستی و تعلق خاطر به حقیقت بوده‌اند و این نگرانی را به صراحت اظهار می‌کرده‌اند. این نگرانی که مایه حفظ و بقاء دانشگاه بوده هنوز هم تا حدودی و بصورت‌هایی وجود دارد. دانشگاه هنوز نگران فرهنگ است. اینجا فرهنگ به معنی متداول لفظ و مورد بحث در انسان‌شناسی و مردم‌شناسی نیست بلکه مراد از آن خودآگاهی انسان به مقام خویش و به نسبتش با جهان و اراده به دانایی است. شاید بنیانگذاران دنیای جدید کم و بیش این را از دور دریافته بودند که راه آغاز شده در رنسانس یا از قرن هجدهم (و شاید بهتر باشد با توجه به نظر یک فیلسوف معاصر که از انفجار بمب هیدروژنی در شعر پارمنیدس گفته است. این آغاز را دو هزار و پانصد سال پیش بدانیم) به غلبه تکنیک بر همه جا و همه چیز می‌رسد و می‌پنداشته‌اند که فرهنگ می‌تواند مانع این وضع شود. به عبارت دیگر نظر آنها این بود که عناصری از سنت یونانی و علایق و رسوم آکادمی افلاطون و لوکائون ارسطو را در تأسیس و قوام دانشگاه‌ها حفظ کنند. به هر حال وجود روح علم‌دوستی و در آمیختن آن با روحیه انتقادی که از مقوم‌های دوران تجدد بود پرسش از چیزها و من‌جمله پرسش از دانشگاه و راه آینده آن را تا مدت‌ها زنده نگاه می‌داشت. اکنون این فرهنگ از آن جهت به خطر افتاده است که تکنولوژی به آن نیاز ندارد و به قدرت و غروری رسیده است که به هیچ قیدی گردن نمی‌گذارد. مع‌هذا جهان توسعه‌نیافته اگر طالب توسعه است و نمی‌خواهد در راه آن افتان و خیزان به سختی و کندی قدم بردارد باید در کار و بار و علم و عمل و گفتار و رفتار خود بنگرد و ببیند از علم چه فایده می‌شود و علوم با هم در چه نسبتی قرار دارند و آموزش و پژوهش با زندگی مردم پیوند دارد و چه مشکل‌ها با آن رفع یا حل می‌شود. به صراحت بگویم در دانشگاه‌های جهان توسعه‌نیافته اگر علوم انسانی و اجتماعی ضعیف و بی‌رمق باشد از پژوهش ‌های علوم دیگر سود چندانی عاید کشور نمی‌شود. دانشگاه در جهان در حال توسعه قائم به علوم انسانی است. این دانشگاه‌ها با پیشرفت علوم انسانی نشاط و روح پیدا می‌کنند و با ضعف و ناتوانی علوم انسانی چه بسا که در دیگر علوم قدر پژوهش‌ها معلوم نشود زیرا فلسفه و علوم انسانی به صورت تحقیقی آنست که تا حدودی می‌توان سیر رشد و پیشرفت را نظم و تعادل بخشید. تحولی که در طی دویست سال اخیر در دانشگاه‌ها روی داده در اصل حاصل تأمل در کار و بار دانشگاه بوده و بسیاری از دانشگاه‌ها سعی کرده‌اند که روح فرهنگ را در دانشگاه نگاه دارند شاید این سعی همواره به یک اندازه بجا و کارساز و مایه بهبود نبوده و نشده است و البته هر تدبیری برای همه جا نیست و همیشه گره‌گشایی ندارد.

اکنون اگر با غلبه تکنیک بر همه چیز و همه جا و حتی بر خرد ابزاری رسمی، جهان تجدد بیشتر به ضرورت تسلیم شده است، هنوز آنجا صاحبنظران کم و بیش کوشش می‌کنند که جهانشان در برابر این ضرورت تسلیم محض نباشد. جهان در حال توسعه از ابتدا وضعی متفاوت داشته و از ابتدای تاریخ تجددمآبیش نه فقط ضرورت‌ها را پذیرفته بلکه چندان با ضرورت انس و الفت پیدا کرده است که اگر در جایی امکان گزینش و اختیار هم باشد از اختیار خودداری می‌کند تا راه آن اختیار بسته شود و با خیال راحت دست تسلیم در برابر ضرورت بالا برد. برای این جهان دانشگاه، دانشگاه نیست بلکه یک حیثیت است و البته که علم مایه آبرومندی و حیثیت هم می‌تواند باشد اما اگر دانشگاه برای حیثیت باشد، دیگر دانشگاه نیست و حداکثر یک زینت یا وسیله‌ای برای مفاخرت است.

  1. آموزش عالی یعنی چه و آنچه دانشگاه خوانده می‌شود، چیست؟ آموزش عالی یک اصطلاح فرنگی است و ما آن را از اروپا و امریکا و مخصوصاً فرانسه گرفته‌ایم و اگر در مورد دانشگاه این اصطلاح به کار می‌رود وجهش تقسیم بندی آموزش به سه دوره ابتدایی، متوسطه و عالی است. ما بعدها هم بدون در نظر گرفتن شرایط خودمان یکبار دیگر به پیروی از آنچه فرانسویان آن را انقلاب در آموزش نامیدند. نظام آموزشی را به چهار دوره دبستان، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه تقسیم کردیم. آموزش عالی قاعدتاً باید مرتبه‌ای بالاتر از سطح اطلاعات لازم برای همگان باشد ولی مگر ما در دبیرستان به فرزندانمان اطلاعات لازم برای کار و زندگی می‌دهیم؟ مجال این بحث جای دیگر است پس عجالتاً اصطلاح آموزش عالی را بپذیریم و ببینیم چه جایگاه و وظیفه‌ای دارد. اولین مدرسه آموزش عالی که در کشور ما تأسیس شد با نظر به پلی تکنیک فرانسه بود و اسمش را نیز ترجمه فارسی پلی‌تکنیک، یعنی دارالفنون گذاشتند. بعد از دارالفنون هم مدرسه سیاسی و دارالمعلمین عالی و دانشسرای عالی تأسیس شد و بالاخره سال ۱۳۱۳ سال تأسیس دانشگاه تهران است. دانشگاه چیست؟ دانشگاه مرتبه بالاتری از دبیرستان است که در آنجا مطالب تخصصی آموخته می‌شود. این بیان گرچه نادرست نیست اما ماهیت دانشگاه با آن معلوم نمی‌شود و شاید پوشیده شود در قدیم به مراکز آموزشی در هر مرتبه‌ای که بود مدرسه می‌گفتند و نام اونیورسیته (یونیورسیتی) قدری دیر پیدا شد.

چرا اروپائیان بجای اکول و اسکول، اونیورسیته و یونیورسیتی گفتند؟

آیا دانشگاه چیزی متفاوت با مدرسه است؟ لفظ اونیورسیته از قرن دوازدهم یعنی اواخر قرون وسطی پیدا شد. هرچند که سازمان و نظام اونیورسیته به معنای جدید در قرن ۱۸ به وجود آمد. این نکته قابل تأمل است که از قرن هجدهم تا کنون و مخصوصاً در دهه‌های اخیر یعنی از آغاز دهه ۷۰ قرن بیستم در اروپا و امریکا درباره دانشگاه سخن‌ها و کتاب‌های بسیار گفته و نوشته‌اند و این همه توجه و تحقیق نشان می‌دهد که دانشگاه صرفاً جایی نیست که در آن درس‌های رسمی احیاناً دشوار و پیچیده می‌آموزند. البته دانشگاه جای علم آموزی است و می‌دانیم که آموختن و فراگرفتن درس‌های دانشگاه برای همه آسان و میسر و عملی نیست اما تفاوت دانشگاه با دبیرستان این نیست که درس‌هایش تخصّصی‌تر و مشکل‌تر است.دانشگاه با حوزه علمیه هم تفاوت دارد. دانشگاه به معنی دقیق بر هیچ مؤسسه یا مرکز آموزشی جهان قدیم، از آکادمی افلاطون و لوکائون ارسطو گرفته تا نظامیه‌ها و الازهر قاهره و مدارسی که در آنها سطوح عالی فقه و اصول و فلسفه و تفسیر وحدیث تعلیم می‌شود  اطلاق نمی‌توان کرد. این گفته متضمن هیچ حکم انشائی و ارزشی نیست. وقتی مثلاً گفته می‌شود نظامیه را نباید دانشگاه خواند، نظامیه ضرورتاً کوچک شمرده نشده است. مدرسه‌های قدیم جای آموزش و انتقال فرهنگ بود اما دانشگاه گرچه آموزش می‌دهد جایی نیست که صرفاً مرکز آموزش باشد و به آموزش علوم رسمی اکتفا کند. دانشگاه به جهان جدید تعلق دارد و مثل این جهان مدام در حال تحول است. البته گروه‌های بسیار در دانشگاه بیش از علم رسمی چیزی نمی‌آموزند اما کسانی هم در دانشگاه تعلیم و پرورش داده می‌شوند که به کار پژوهش می‌پردازند و در تغییر جهان و توسعه و ارتقاء علم موجود سهیم می‌شوند دانشگاه و اصل پیشرفت همترازند یا درست بگویم پیشرفت که اصل جامعه جدید است، با دانشگاه آغاز می‌شود. در واقع دانشگاه کانون آموزش و پژوهش و پیشبرد علم برای دگرگون کردن جهان است نه اینکه صرفاً معلومات و فرهنگ را انتقال دهد. دانشگاه فرهنگ و علم و زندگی را دگرگون می‌کند.

۲- این تحوّل چرا و چگونه صورت گرفته است؟ پیداست که پدید آمدن دانشگاه در جهان جدید یک امر اتفاقی نبوده است. در دوره رنسانس تلقی دیگری از آدمی بوجود آمد و فکر و فرهنگ و شیوه زندگی در تناسب با آن به کلی دگرگون شد. این تحوّل چنان بزرگ بود که تاریخ جدید غربی را در برابر کل تاریخ قدیم قرار داد چنانکه می‌توان تاریخ بشر را به دو دوره تقسیم کرد. دوره اول زمانی است که فرهنگ از طبیعت پیروی می‌کند. در این دوره علم و فرهنگ گرچه آدمی را کمال می‌بخشد، وسیله تصرف و دگرگون کردن جهان نیست. بشر قدیم با علمش اجازه می‌داد چیزها چنانکه هستند بمانند و این همان دوران است که سوفوکل در آن تراژدی‌هایش را نوشته و لائوتسه و بودا و حکمای خسروانی به مردمان حکمت می‌آموخته‌اند و پیامبران و اولیاء الهی راهنمایان و آموزگاران امتهایشان بوده‌اند. دوره دوم زمان جدید و تجدد است که در آن همه چیز باید در خدمت بشر قرار گیرد در این دوران تصرف در جهان، اصل می‌شود. در دوره جدید بشر دیگر از طبیعت پیروی نمی‌کند بلکه طبیعت را به فرمان خود در می‌آورد این طرح گرچه ریشه‌های قدیمی دارد از زمان رنسانس صراحت پیدا کرده و دستور عمل شده است. لازمه این تحوّل چیزی بود که ما معمولاً دوست نداریم (و به آسانی نمی‌توانیم) به آن توجه کنیم و آن پدید آمدن تلقی دیگری از آدم و عالم بود. اگر در قدیم کمال آدمی را در عبودیت و قرب به خداوند و در فضائل اخلاقی می‌دیدند، در رنسانس بشری بوجود آمد که شأن خود را مهندسی و سازندگی و دگرگون کردن جهان و نظم دادن به آن برای خود می‌دانست. به بیان دیگر در این دوره جای طبیعت و فرهنگ در فکر و جان انسان عوض شد و آدمی میزان همه چیز قرار گرفت. یکی از جهات دشواری فهم این حقیقت وجود جلوه‌های متعارض در تاریخ تجدد است. این تاریخ در عین حال تاریخ آزادی و حقوق بشر و علم تکنولوژیک و بهبود زندگی و استیلا و استعمار و تجاوز و قهر و غلبه بوده است. می‌گویند حساب آزادی و علم را از تجاوز و استعمار جدا باید کرد و وقتی گفته می‌شود که استعمار بی علم چگونه ممکن می‌شده است پاسخ می‌دهند از علم سوء استفاده شده است زیرا علم را عین حق و حقیقت می‌انگارند و به این جهت نمی‌خواهند به ساحت آن جسارتی شود و حتی پرسش‌هایی از این قبیل که علم و تکنولوژی به کجا می‌رود تحمّل و برتافته نمی‌شود و آن را حمل بر مخالفت و حتی دشمنی با علم می‌کنند و البته نمی‌دانند که یکی از داعیه‌های تجدّد اینست که از همه چیز و هر چیز می‌توان پرسش کرد. وقتی در علاقه و تعلق به علم آزادی و عصبیت در تقابل و تعارض با یکدیگر قرار می‌گیرند. تکلیف تعارض و تضاد میان شئون علم و فرهنگ و سیاست و هنر و فلسفه معلوم است و نباید توقع داشت که در چشم ظاهربین و حتی گاهی در نظر فیلسوف، ظاهر و حقیقت با هم اشتباه نشود (از درآمیختگی اصول تجدّد با عادات و سنن فرهنگی قدیم و تمنای تحکیم آنها به مدد علم و تکنولوژی تقلیدی چیزی نمی‌گوییم) شاید تا دهه‌های اخیر حتی در جهان غربی هم این تعارض‌ها چندان آشکار نشده بود و بیشتر می‌پنداشتند که امثال کی‌یرکگارد و مارکس کاری به جهان تجدّد ندارند بلکه آراء دینی و سیاسی خود را بیان می‌کنند مارکس در زمره صاحبنظرانی است که در علم و تکنولوژی قدرت را دید و دریافت که قدرت هرجا باشد میل به غلبه دارد. او از تعارض‌ها چشم نپوشید بلکه به پیروی از هگل آنها را اثبات کرد و با نگاه جامعه شناختی خود در صدد رفع تعارض‌ها برآمد اما او هم بجای اینکه تعارض را در اصول تجدّد و در قدرت علم بیابد آن را در نظام سرمایه‌داری دید و به نسبت سرمایه‌داری با نظام علم و تکنیک کمتر اندیشید. شکست طرح او در اروپا و در همه جهان به همین اشتباه باز می‌گردد او هرچه بود، حساب علم و تکنولوژی را از اقتصاد و نظم جامعه جدید جدا انگاشت و گمان کرد که با انقلاب پرولتاریا قدرت از سودای غلبه منصرف می‌شود او قدرتها را در دولت دیده بود و معتقد بود که در جامعه بی‌طبقه دولت دیگر وجود ندارد ولی دیدیم که در کشورهای کمونیست تعارضها شدیدتر شد و حتی صورتهای زشت پیدا کرد البته تاریخ‌های گذشته هم بی تعارض نبوده‌اند. هر تاریخی ظاهر و باطن خاص دارد و ما معمولاً به ظاهر آن توجه می‌کنیم و این ظاهر را کل تاریخ و تمام حقیقت آن می‌انگاریم ولی تکلیف ظاهر یا هریک از جلوه‌های آن را باطن پوشیده معین می‌کند و این باطن پر از تضاد و تعارض است. در همه تاریخ‌ها تعارض وجود داشته است اما تاریخ جدید بیش از هر تاریخ دیگری تعارض‌ها را در خود جمع کرده است و اگر این تعارض‌ها نبود گروهی تاریخ جدید را تاریخ آزادی و حقوق بشر و علم و ... نمی‌دانستند و گروه دیگر نمی‌گفتند که این تاریخ، تاریخ ظلم و تجاوز و بی‌اخلاقی است و منتظر فروپاشیدنش نمی‌نشستند. البته این هر دو تلقی کم و بیش سیاسی و البته سطحی است و کاش فکر ما را سیاست سطحی راه نمی‌برد. سیاست امر مهمی است و در همه شئون دوره جدید حضور دارد اما نمی‌تواند به استقلال، تکلیف فکر و عمل کلی مردمان را تعیین کند و اگر چنین قصدی داشته باشد به انحراف دچار می‌شود و شاید ماهیتی دیگر پیدا کند در جهان توسعه نیافته احتمال پیش آمدن این وضع بیشتر است زیرا صرفنظر از اینکه سیاست به طور کلی بیشتر کم‌حوصله و نزدیک‌بین و فرصت‌طلب است وظیفه دشواری نیز بر عهده دارد یعنی باید نظم و تعادل و عدالت را دریابد و در راه تحقق آن بکوشد و این امر مهم بی مدد خرد عملی به انجام نمی‌رسد.

۳- مشکل بزرگ از آنجا پدید می‌آید که شئون تاریخ جدید را معمولاً از یکدیگر جدا می‌انگارند و چنانکه گفته شد شئون علم و آزادی را خوب و شریف و استعمار را زشت و خلاف اخلاق می‌دانند. در ظاهر هم نادرست نمی‌گوید و به این جهت عقل مشترک این تفکیک را به آسانی می‌پذیرد با این جدایی و در این جدایی است که کسانی جوهر تجدّد و دوران جدید را در سیاست و قدرت نظامی و مالی و اقتصادی کشورهای توسعه یافته غربی می‌بینند و علم و پیشرفت علمی را جدا و بی ارتباط با قهر و قدرت و امری جهانی و حاصل و روئیده از اصل تکامل تاریخی (که نمی‌دانند از اصول تجدد است) می‌پندارند. گروه مخالف، تجدد را در علم و آزادی می‌بینند و تجاوز و جنگ را به سودجویان و فرصت‌طلبان و بی‌باکانی که پروای اخلاق ندارند نسبت می‌دهند و این بازی تاریخ و مکر آنست تاریخ با این مکر باطن خود را می‌پوشاند چنانکه مثلاً تجدد این چنین القا می‌کند که اصلش آزادی و عدالت و علم است و هر چه جز اینهاست امور عرضی و اتفاقی است. در مقابل کسانی قضیه را با نگاهی بیشتر سیاسی و سطحی می‌بینند و غافل از اینکه علم جدید از شئون تجدد است. جهان متجدد و توسعه‌یافته را عین ظلم و قهر می‌دانند و معتقدند که گوهر شریف علم را به استخدام قهر و استیلا در آورده است. اتفاقاً هر دو گروه مذکور رأی و نظری نزدیک به هم در مورد تجدد دارند. هیچیک از این دو گروه به باطن غرب جدید و تجدد غربی نمی‌اندیشند و نمی‌دانند که شئون یک تاریخ از یکدیگر جدا نیستند و جدا نمی‌شوند. تاریخ تجدد تاریخ قدرت بشر است و چون قدرت، قدرت علم است دانشگاه هم باید مظهر و جلوه نظری این جهان باشد و همه تعارض‌هایش را هم در خود نهان کند و مگر نمی‌بینیم که دانشگاه می‌خواهد و نمی‌خواهد به فرهنگ گذشته نظر کند و حتی علاقه چندان به حفظ فرهنگ موجود ندارد. در جهان جدید، قدرت بشری (و نه قدرت بشر) بسط پیدا کرده است ولی این بسط قدرت به معنی کامل شدن نیست. اینکه علم‌های قدیم و جدید را از یک سنخ و جنس بدانیم و تصور کنیم در تاریخ همه جا و همیشه علم، معرفت، خرد و معنویت و اخلاق رو به کمال داشته است، با نظر تحقیقی سازگاری ندارد زیرا صرفاً در ۴۰۰ - ۵۰۰ سال اخیر است که سیر استکمالی به تاریخ تعلق پیدا کرده و عنصر اصلی تاریخ تجدد که همان علم و تکنولوژی (یا علم تکنولوژیک) باشد تحول یافته و جهان با آن متحول شده است. اکنون دانشگاه چه بخواهد و چه نخواهد باید تکلیفش را با تکنولوژی که بی‌پروا به آینده بشر، مدام در کار ساختن و ویران کردن است و راهی و غایتی جز قدرت ندارد، روشن کند. البته مقصود این نیست که از علم تکنولوژیک رو بگرداند یا از میان تکنولوژی‌های سازنده و ویرانگر اولی را برگزیند و نگاه دارد دانشگاه از عهده چنین کاری برنمی‌آید زیرا ویرانگری و ساختن در تکنولوژی‌های جدید از هم جدا نیستند و همه آنها و حتی تکنولوژی‌های بهداشتی و غذایی هم در عین سازندگی آسیب‌هایی نیز می‌رسانند. متأسفانه اهل علم و دانشمندان که ناگزیر این معانی را تصدیق می‌کنند آنها را نه تعارض بلکه عوارض می‌دانند که قابل رفع است. کاشکی قدری هم می‌اندیشیدند و تحقیق می‌کردند که راه رفع این تعارض‌ها یا عوارض چیست. ولی وقتی چنین تقاضایی عنوان می‌شود می‌گویند این امور کار علم و پژوهش نیست و اگر بپرسی پس چه باید کرد و کار علم تکنولوژیک به کجا می‌کشد، چه بسا که پرسش را دشمنی با علم تلقی کنند و بپندارند که با این پرسش‌ها به ساحت شبه قدسی علم تعرّض می‌شود. این وضع قهراً انعکاسی هم در فرهنگ دارد.

۴-دانشگاه با فرهنگ چه می‌کند؟

پیش از اینکه بیاندیشیم که دانشگاه با فرهنگ چه می‌کند، باید این سوال را مطرح کنیم که فرهنگ چیست و دانشگاه با فرهنگ چه نسبتی دارد و با چه نگاهی به فرهنگ می‌نگرد؟ دانشگاه در متن منورالفکری قوام یافت و علم جدید در این متن به رشد و بسط رسید فرهنگی هم که میل به انتشار در سراسر روی زمین داشت همانجا نظم و سامان پیدا کرد. اما آنچه در جهان منتشر شد بیشتر علم رسمی اروپایی بود. دانشگاه‌های اروپا با پدید آمدن علوم جدید و ظهور تلقی تازه از علم ساخته شد و در ابتدا نگرانی‌های بسیار در مورد تقدم علم‌ها وجود داشت اما امری که در دانشگاه‌های اروپای غربی و حتی در انگلستان و امریکای شمالی همواره منظور نظر بود، روح حقیقت‌طلبی و دانش‌دوستی بود که از آن با الفاظی مثل پایدیا یا بیلدونگ یاد می‌کردند و ما با مسامحه می‌توانیم آن را فرهنگ بنامیم. (به شرط اینکه فرهنگ را به معنی درک و قبول برتری حقیقت بر همه ارزش‌ها بدانیم) این وسواس و خلجان که تجدد را با جهان قرون وسطی و یونان پیوند می‌داد نه فقط باری بر دوش تجدد نمی‌گذاشت بلکه به آن نیروی جهد و طلب بیشتر می‌داد. دانشگاه‌های اروپا و امریکا گرچه به تدریج از اندیشه «فرهنگ» دور شدند اما از فکر اینکه دانشگاه چه می‌کند و چه باید بکند رو نگرداندند و به صرف آموزش و پژوهش رسمی اکتفا نکردند اما دانشگاه‌هایی که به پیروی از غرب در سراسر جهان دایر شدند غالباً به آموزش علم و تکنولوژی رسمی یا علم و تکنیک آموختنی اکتفا کردند و به فرهنگ جدید اروپایی وقعی ننهادند زیرا نیازی به آن احساس نمی‌کردند به این جهت دانشگاه صورت دیگری یافت و کارش به آموزش علوم و فنون محدود شد. البته دانشگاه جای آموزش علوم و فنون است اما نه وظیفه‌اش صرف همین آموزش است و نه آموزش در انحصار آن قرار دارد به خصوص که در دهه‌های اخیر علم را در همه جا از طرق متفاوت می‌توان آموخت. ما عادت کرده‌ایم وقتی از علم سخن می‌گوییم یک صورت آن را که علم آموختنی و موجود است در نظر آوریم اما علم مراتب و صورت‌ها دارد و ما نیز با علم و مراتب و صورت‌هایش نسبت‌های متفاوت داریم. علم آموختنی، صورت محدودی از علم است که در اختیار و تصرف ما قرار می‌گیرد و می‌توانیم آن را بیاموزیم و مصرف کنیم این علم گرچه لازم و مفید است اما ضرورتاً با فرهنگ پیوستگی ندارد و چه بسا که کارساز زندگی و کارگشای آینده هم نشود دانشمندان و پژوهشگران نمی‌توانند به علم موجود اکتفا کنند بلکه باید آن را دگرگون سازند و این دگرگون سازی موقوف به ایجاد دگرگونی در وجود آنها و در نسبتشان با علم است اگر به علم بستگی پیدا کرده و  وجود و جایگاه آن را در جهان خود دریافته و شناخته‌اند، می‌توانند علم را پیش ببرند و به سرمایه علم آموزشی و آموختنی بیفزایند و تا حدودی جهان خود را لااقل در روابط تکنیکیش دگرگون کنند در این زمان کار دانشگاه دیگر نمی‌تواند محدود به آموزش علم موجود باشد زیرا دانشگاه کانون دگرگون سازی زندگی و فرهنگ است و حتی در رفع اختلاف‌های ملی و قومی و نظام بخشی به آموزش و پژوهش می‌تواند و باید دخیل باشد. در زمان ما علمی که همه‌جایی شده است و همه از طریق وسایل تکنیک به آن دسترسی دارند، آسان‌تر می‌توان به ماهیت آن پی برد. زمانی علم را مستقل از تکنولوژی و پایه و مقدمه آن می‌دانستند اما در حقیقت علم و تکنولوژی که در ظاهر دو امر متفاوتند دو وجه امر واحدند و جلوه‌های بیرونیشان نیز چنان بهم پیوسته است که دیگر به جداییشان نمی‌توان اندیشید در چنین وضعی طبیعی است که علم دیگر محصور در دانشگاه‌ها نباشد و مهم اینکه اکنون در مناطق توسعه یافته جهان دانشگاه‌ها به تصرف بازار در آمده است در این شرایط علم چگونه می‌تواند در حصار دانشگاه محدود باشد آیا دانشگاه بدون تلاقی با فرهنگ می‌تواند به درون زندگی مردم نفوذ کند؟ اشاره شد که دانشگاه‌ها در ابتدا در متن فرهنگ بوجود آمده‌اند ولی صورتهای تقلیدی آن در همه جا با شرایط فرهنگی نسبت و مناسبت ندارد مثلاً ما دانشگاه را از اروپا و بیشتر از روی مدل دانشگاه‌های فرانسوی گرفته‌ایم. دانشگاه‌ ما از ابتدا تا سالهای اخیر صرفاً مرکز آموزش بوده و پژوهش در آن جایی نداشته است. البته آموزش در دانشگاه اهمیت دارد اما اگر پژوهش نباشد آموزش دانشگاهی چندان به کار نمی‌آید. ما تا دهه‌های اخیر پژوهش نداشته‌ایم و شاید به آن احساس نیاز نمی‌کرده‌ایم چنانکه اکنون هم برنامه پژوهش نداریم و به این جهت پژوهش‌هایمان به هم پیوسته نیست و ربطی به نیازهای کشور ندارد یا درست بگویم علم و آموزش دانشگاهی در زندگی ما جای شایسته خویش را پیدا نکرده است و نیازی که به علم احساس می‌شود، بیشتر نیاز رسمی و اداری و تشریفاتی و روان شناختی است نه نیاز به دانایی و توانایی نظم دادن به امور و اصلاح و بهبود زندگی. به عبارت دیگر علم طلبی بیشتر صورت رسم و عادت دارد و فرهنگ نیز به ابژه پژوهش تاریخی و اجتماعی مبدّل شده است یعنی در جهان متجددمآب، فرهنگ جدید و قدیم به جای اینکه دانشجویان و دانشمندان را به طلب برانگیزد بیشتر مجموعه‌ای از اطلاعات و مطالب و مباحث درسی است که با آنها ارتباط نزدیک و صمیمی برقرار نمی‌شود. در چنین جهانی که هیچ چیز بنیاد محکم و استوار ندارد علم هم بیشتر امری انتزاعی و غیر مؤثر یا کم اثر در زندگی است و به این جهت است که پژوهش و سیاست و مدیریت و فرهنگ رسمی و مراکز و نهادهای فرهنگی و اجتماعی هریک ساز خود را می‌زنند. ما اکنون در نقطه خطرناک گشت تاریخ قرار گرفته‌ایم. جهان توسعه یافته نیز که در آغاز تاریخ تجدّد همت و امید بیشتری برای دگرگون کردن جهان و سامان دادن به جامعه داشت و جهان کنونی را با آن بنا کرد، اکنون دیگر آن همت و انگیزه را از دست داده است. پس طبیعی و قهری است که تکرار تاریخ تجدد و بسط آن در همه جهان با دشواریها مواجه شود.

ادامه دارد....