به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ اسدالله رحمان زاده، استاد فلسفه در کانترا کاستا کالج در کالیفرنیای آمریکا در یادداشتی به توضیح درباره نگارش اثری با عنوان تحلیل فلسفی و مفهومی قرآن پرداخت.
پس از سالها تدریس فلسفه و ادیان دنیا، اکنون من قرآن را چون کودکی (با ایمان و سینه باز و جهل از سنت تفسیر) می خوانم. می خواهم از این جهلم حداکثر استفاده را کنم! و تنها از خود خداوند یاری بگیرم که به شکها و سؤالهایم بپردازم. مدتی است مشغول نوشتن «تحلیل فلسفی و مفهومی قرآن» به انگلیسی هستم. تزهای پایین که به «معنای زندگی» هم ربط دارند، شمه ای از این نوع تحلیل است. به زودی انشاءالله آنها را به فارسی ترجمه خواهم کرد. در قرآن این دو موضع به وضوح وجود دارند:
۱: لا قوه الا بالله: فرد نباید در مقابل خداوند برای خویش قابلیت و عاملیت مستقل قائل شود.
۲: خداوند حق و باطل را خلق کرده است. او می داند چه کسی به سمت باطل می رود و چه کسی نمی رود. او می تواند باطل را کاملاً نابود کند. اما نمی کند. او در ما توانایی حرکت به سمت باطل و حق را خلق کرده است. او از آنها که می توانند و نمی توانند می خواهد که از ودیعه الهی نهفته در آنها استفاده کنند و تحت هدایت او، خود با باطل بجنگند و نفس خویش را پاک کنند.
۳: مفهومی از «خود» در این روایت هست. اگر همه چیز از خداوند است و ما نباید فاعلیتی برای خویش قائل باشیم، این «خود» چیست و کیست؟
۴: در این نقطه با نوعی پیچش دیالکتیکی در ارتباط با مفهوم «خود» مواجه می شویم. از یک طرف، فی الواقع تمام داستان از پیش نوشته شده است. چیزی که تقدیر الهی نامیده می شود و از طرف دیگر خداوند با انسان گفتگو میکند و به او، چه درستکار و مؤمن و چه خطا کار و کافر، پیغام و اخطار و بشارتش را می فرستد. او می داند چه کسی می تواند بشنود و چه کسی نمی تواند. در حقیقت، او توجه مؤمن و کافر را به این موضوع: «تقدیر الهی و لا قوه الا بالله» جلب می کند و آن را معیار هدایت خویش قرار می دهد. این عجیب نیست؟
۵: اگر خداوند بنا بر تقدیر الهی، از پیش تعیین کرده است که کدام «خود یا نفس» بتواند پیغام او را بشنود و کدام «نفس یا خود» نتواند، پس «خود یا نفس» انسانی که روح خداوند را در خویش دارد کیست و چیست؟
۶: برای مثال برای هر قومی پیامبری می فرستد که بعد در روز قیامت نگویند: «خداوندا تو ما را هدایت نکردی.» در این داستان «خودِ» مقدری است که هیچ عاملیتی از خویش ندارد (لا قوه الا بالله) و «خود»ی که مجری و شنونده داستان است. به نظر می آید که «خودی» در حال تحول است که به این حقیقت برسد که او «خودی» از «خود» ندارد. این «خود» منفعل است و نه فاعل. این نوعی «خود» هست برای اینکه می شنود و یاد می گیرد و این «خود» نیست برای اینکه همه چشم و گوش و جان و آموزش او از خداوند می آید.
۶: اگر انسان عنصری بی جان، مانند سنگ، یا حیوان بود، بدون درک هستی، و تقدیر مطلق خداوند بر او فرو می آمد بی آنکه بتواند بشنود و یاد بگیرد و تسلیم شود و عبودیت گزیند، تقدیر مطلق الهی خودِ منفعلی در انسان خلق نمی کرد که بتواند به این عبودیت شاعر شود. پس خلقت زمین و آسمان بی معنا یا برای بازی بود.
۷: آیا دیالکتیک این دو «خود» در این حل نمی شود که تنها عاملیت این خود—که نتیجه اعمالش از پیش تعیین شده— این است که پرورش یابد تا از روی دانش بداند که از خویشتن «خودی» ندارد. پس عبودیت؟