آنان که گذشته را در چنگ میگیرند، آینده را فراچنگ دارند.
.Those who control the past, control the future
George Orwell, ۱۹۸۴—
فرهنگ امروز/ فاطمه شمسی: هنگامی که زیمونت باومن[۱] بیپرده بیان کرد که عباراتی نظیر «قداست زندگی انسان» یا «وظیفهی اخلاقی» در سمینار جامعهشناسی بهمانند اتاقهای شستهرفتهی یک دفتر کار بوروکراتیک جملاتی غریب و بیگانهاند، به شکاف بین جامعهشناسی و مطالعات حقوق بشر و نسلکشی اشاره داشت. دیدگاه عمدهی جامعهشناسانی که در این رشته مشغول هستند این است که رشتهی مزبور هنوز تبدیل به امری علمی نشده تا فهم ما را از نسلکشی بهمثابه یک مفهوم و بهعنوان یک تجربه شکل دهد.
در سالهای پیش از ارتباط جدی جامعهشناسی با مطالعات نسلکشی، مسئلهی هولوکاست بهعنوان الگوی مثالی یا حتی تنها مثال نسلکشی در نظر گرفته میشد. تعصب بر روی مسئلهی هولوکاست همزمان با تمرکز علمی و حقوقی بر کنوانسیون سازمان ملل در جلوگیری و مجازات جنایت نسلکشی در سال ۱۹۴۸، نظرگاهی غالب را در باب نسلکشی به وجود آورد که بر قتلعام عمدی و دستهجمعی گروههای مشخص به سرکردگی دولت تأکید میکرد، بااینوجود، بهمرور زمان با مطالعات حقوق بشری، جامعهشناسان به همکاریهای مهمی در باب مطالعات نسلکشی همت گماردند. بسیاری از تعاریف و بحثهایی که پیرامون معنای واژهی نسلکشی صورت پذیرفت، از سوی جامعهشناسان بوده و به اوایل ۱۹۹۰ برمیگردد. در اوایل ۱۹۹۰، دو پژوهش جامعهشناختی تأثیرگذار به مباحث تعریفی پرداختند و به نتایج قابل توجهی رسیدند. فرانک چاک و کرت جوناسون، در کتاب «تاریخ و جامعهشناسی نسلکشی»، طلایهداران تعریف امروزی و متداول از نسلکشی بودند. این تعریف بر برخی از مشکلات مربوط به تعریف گروهها، با بحث در مورد اینکه در نسلکشی در حقیقت این مجرم و مقصر است که گروه قربانی را تعریف میکند، فائق آمده است. نسلکشی از دید چاک و جوناسون چنین تعریف میشود:
«... صورتی از قتلعام دستهجمعی یکطرفه به گونهای که دولت یا دیگر صاحبان قدرت در پی نابودی یک گروه برآیند، چنانچه آن گروه و عضویت در آن توسط عاملان نسلکشی تعریف شده باشند.» [۲]
بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی امروزه تعریف خود از نسلکشی را شامل هر نوع گروهی اعم از سیاسی، اقتصادی یا جمعیت فرهنگی میدانند که همانطور که در بالا آمد توسط عاملان انتخاب میشوند. در تأیید چنین دیدگاهی، برخی از نویسندگان نمونههایی از یک نسلکشی مشهور را مثال میزنند؛ برای مثال آلیسون پالمر میگوید در طی نسلکشی نازیها، این نازیها بودند که فارغ از چگونگی دریافت قربانی از خویشتن، تعیین میکردند چه کسی یهودی یا به لحاظ ذهنی یا فیزیکی معلول است. اساساً نه علم اجتماعی و نه هیچ علم دیگری نمیتواند تعیین کند چگونه عاملان، گروههای قربانی خود را تعیین میکنند؛ اینکه آیا این انتخاب ارتباطی با واقعیت اجتماعی دارد یا اینکه بهطورکل چیزیست که در سرِ آنها پرورانده شده است، این برداشت از گروه قربانی محدودیتی را در بر نمیگیرد و به ایجاد گروههایی دامن میزند که تصوری پارانویایی از مجرمان و عاملان دارند.
چنین تعریفی از نسلکشی این امکان را به وجود میآورد که گروههای مشخصی که ممکن است برای نابودی انتخاب شوند، پیش از این انتخاب، وجود خارجی نداشته باشند؛ یعنی عاملین نسلکشی هستند که این گروهها را در ذهن خود به وجود میآورند. اگرچه برداشت چاک و جوناسون بهطورقطع نزدیک به دریافتهای نظریهی «برچسبزنی» مینماید، اما آنها فهم خود از نسلکشی را به طور مشخص به نظریهی «برچسبزنی» نزدیک ندانستهاند. نظریهی «برچسبزنی» از خلال جامعهشناسیِ پدیدهی انحراف و ناهنجاری ظهور کرد و اساساً بر معرفتشناسیای میان کنشی و نمادین استوار است. اثر تأثیرگذار هاوارد بِکِر در سال ۱۹۶۳ با نام «بیگانگان»، [۳] نمونهای کلاسیک برای بیان این مضمون است که ایجاد و نابودی دشمنان (یا چنانچه او میگوید «انسانهای ناهنجار») بر اساس اینگونه برچسبزنی به آنان توسط صاحبان قدرت صورت میپذیرد. نقلقول مشهوری از و. ی. تامس[۴] میگوید: «چنانچه مردم موقعیتی را واقعی تلقی کنند، آن موقعیت در تبعاتش به واقعیت میپیوندد.»
مشغولیات جامعهشناسان در دهههای اخیر همچنان بر مباحث تعریف گروه، مرکزیت قتلعام و نقش قصد و عمد متمرکز است. عمدهی مطالعات جامعهشناسان در مورد نسلکشی، بهجز پارهای از استثنائات قابل توجه، هم اهمیت «نسلکشی فرهنگی» درون مفهوم خود نسلکشی و هم ارتباط بین نسلکشی و استعمار را نادیده انگاشتهاند، رابطهای که در بررسی دقیقیتر در نوشتههای تاریخنگاران در رشتهی مطالعات نسلکشی مورد توجه قرار گرفته است.
میشل فری من،[۵] نویسنده و ژورنالیست بریتانیایی، ملاحظات مهمی را در باب رویکردهای جامعهشناختی با حقوق بشر خاطرنشان میکند، وی میگوید:
«... نهادینه کردن حقوق بشر ممکن است ... نه به امنیت بیشتر انسانها بلکه به حفاظت آنها در شکلی بینجامد که برای نظام قدرت موجود، کمتر تهدیدکننده است. مسئلهی اصلی جامعهشناسی این نیست که حقوق بشر نباید هرگز نهادینه شود، بلکه تا حدودی این نهادینه شدن یک فرایند اجتماعی و در ارتباط با قدرت است که باید مورد تحلیل و بررسی قرار گیرد و امری بالذات سودمند فرض نگردد.»[۶]
هشدار فری من همان قدر که در مورد بسیاری دیگر از توافقات سازمان ملل بر روی حقوق بشر و پروژههای نهادینه کردن حقوق ملی قابل اطلاق است، در مورد کنوانسیون سازمان ملل نیز صدق میکند. در طول مذاکرات در باب محتوای پیشنویس کنوانسیون سازمان ملل، نسلکشی فرهنگی بهعنوان یکی از عناصر بسیار بحثانگیز و مورد اختلاف شناخته شد. در این پیشنویس چنین استنباط میشود که نسلکشی پاسخی تدافعی و شدید از قدرتهای استعماری است که به انتقاد از سیاستهایشان در قلمروهای غیرخودمختار حساس هستند، بهطوریکه حفاظت از گروههای فرهنگی در نهایت بر عهدهی کنوانسیونهای حقوق بشر و حقوق اقلیتها قرار گرفت. این نتیجهگیری، موقعیتی بهغایت ناگوار برای ساکنین بومی در سراسر دنیا رقم زد؛ چراکه وضعیت خاص آنها به اندازهی کافی توسط کنوانسیونهای حقوق اقلیت تحت پوشش قرار نمیگرفت و به همین دلیل است که آنها تا امروز مصرانه خواستار بیان حقوق بینالمللی خود هستند.
ابداع واژهی «نسلکشی» برای اولین بار توسط رافائل لمکین صورت گرفت. در سال ۱۹۳۳، لمکین در «کنفرانس بینالمللی برای یکدستسازی قانون جزا» در مادرید به سخنرانی پرداخت، وی با توسل به مفاهیم مرتبطی مانند «بربریت» و «تخریب»، کمیتهی بینالمللی را وادار به همگرایی بر سر لزوم جلوگیری از نابودی فیزیکی و فرهنگی گروههای انسانی نمود. لمکین در اثر بعدی تأثیرگذار خود با نام «نقش دول محور در اروپای اشغالی»،[۷] تقریر پیشین خود یعنی بربریت و تخریب را با ترکیب کلمهی یونانی genos به معنای «قوم یا نژاد» با کلمهی لاتین cide به معنای «کشتار»، در جهت ساخت مفهومی جامعتر به نام «نسلکشی» genocide به کار گرفت.
لمکین جنایت نسلکشی را شامل تخریب عمدی یک ملت یا گروه نژادی و به دو طریق زیر تصور کرده است:
۱-از طریق کشتار اعضای آن گروه، برای مثال نسلکشی فیزیکی (برگرفته از مفهوم «بربریت» که توسط لمکین عنوان گشت)
۲-از طریق تحلیل و متزلزل ساختن زندگی آنها، برای مثال نسلکشی فرهنگی (برگرفته از مفهوم «تخریب»)
لمکین در بخشی از کتاب «نقش دول محور در اروپای اشغالی» مینویسد:
«نسلکشی دارای دو مرحله است: یک، تخریب الگوی ملی گروه تحت فشار و سرکوب و دوم، تحمیل الگوی ملی گروه حاکم و سرکوبگر؛ این تحمیل ممکن است به نوبت بر جمعیت تحت سرکوب که به آنها اجازهی ماندن در سرزمین خود داده شده است، اعمال گردد و یا پس از راندن جمعیت آن سرزمین و مستعمره کردن آن و ساکن کردن گروههای ملی گروه سرکوبگر، تنها بر آن قلمرو به اجرا درآید.»
دومین عنصر از تقریر پیشین لمکین، یعنی مفهوم «تخریب» -نابودسازی فرهنگی- اکنون دیگر روشی برای نابودی گروهی شده است. در اینجا تأکید هستیشناختی اساسی لمکین این بود که فرهنگ، جوامع بشری را یکپارچه میسازد و در نتیجه یک پیششرط لازم برای وقوف به نیازهای اساسی فردی است. در نظر لمکین، فرهنگ به اندازهی سلامت فیزیکی افراد برای زندگی گروهی حیاتی است:
«.. اگر فرهنگ گروه به طریقی خشونتآمیز تخریب و متزلزل گردد، گروه خود از هم میپاشد و اعضایش یا در فرهنگهای دیگر جذب میشوند که فرایندی دردناک و تباهکننده است و یا در مقابل بههمریختگی شخصی و شاید نابودی فیزیکی تسلیم میگردند ... (بنابراین) تخریب و نابودی نمادهای فرهنگی، نسلکشی است... و هستی گروه اجتماعی را که وجودش بهواسطهی فرهنگ مرسوم و مشترکش است، در معرض تهدید قرار میدهد.»
در برداشت لمکین از نسلکشی، او بیش از فقدان جانها، نگران فقدان فرهنگهاست؛ وی نسلکشی فیزیکی و نسلکشی فرهنگی را نه در قالب دو پدیدهی جداگانه بلکه در قالب فرایندی مینگرد که به طرق مختلف صورت میپذیرد. در تقریر وی، فرهنگ، واحد حافظهی جمعی است که از طریق آن میراث مردگان، زنده نگاه داشته میشود و هر گروه فرهنگی، خصیصه و قابلیت منحصربهفرد و خاص خود را دارد که شایستهی حفاظت است. از نظر لمکین، فرهنگ ملی عنصر اساسی فرهنگ جهانی است و ملتها نیز بهمانند افراد دارای حیات خاص خود هستند.
آنچه امروز در عراق و سوریه توسط داعش به بهانهی «بتشکنی» در حال انجام است، فراتر از یک «جنایت جنگی» است؛ حمله به موزه و کتابخانهی موصل (که محل نگهداری مجسمهها و آثار هنری متعلق به تمدن آشوری و اکدی است) و نابودی شواهد باستانشناختی غیر قابل جایگزین، به نوعی تخریب عمدی هویت مردمان آن منطقه است. امروز دیگر نینوا و شهرهای کهن نمرود و هترا و تدمر همچنین صومعهی مسیحی ماربهنام و مناره بنای یزیدی در سنجار و دیگر بناهای باستانی و مذهبی که برای قرنها در حفظ جوهرهی همهی اقلیتها در خاورمیانه ایستادگی کردند، تنها در کلام زندهاند.
این اعمال را حتی نمیتوان در تقابل با بتپرستی توجیه نمود؛ چراکه محوطههای باستانی مذکور مربوط به قرون گذشته و مردمانی است که دیگر وجود خارجی ندارند و مجسمههایی که تخریب میشوند، اکنون خالی از بار قدسی گذشته خود، تنها نشانههایی صامت از وجود تمدنهایی کهنسال هستند. پرواضح است که هدف از این اعمال نسلکشی و نابودی حافظهی فرهنگی مردم و تنوع فرهنگی موجود در این نواحی است، این اعمال خشونتآمیز به دنبال پاکسازی فرهنگی اقلیتهای فرهنگی (آشوریها، یزیدیها، مسیحیان و مسلمانان شیعه و دیگر اقلیتهای مذهبی در عراق و سوریه) از حافظهی جمعی بشریت[۸] هستند.
قلعوقمع بناهای فرهنگی و محوطههای باستانی ارزشمند تنها محدود به گروه داعش نیست، تاریخ بشر هیچگاه از چنین فجایعی خالی نبوده است؛ در ۱۹۷۰، رژیم کمونیستی خِمِرهای سرخ در کامبوج، در کنار قتلعام مردم اقدام به نابودی و بیحرمتی به معابد، مساجد اقلیت مسلمان چام، کلیساها و مجسمههای بودایی نمود. در ۱۹۹۰، صربستان به همراهی نیروهای صرب بوسنی، تمامی کتابخانهها، مساجد و دیگر محوطههای مذهبی و فرهنگی مربوط به مسلمانان بوسنیایی را نابود ساختند. سالها پیش نیز شاهد نابودی بودای عظیم بامیان به دست گروه تروریستی طالبان بودیم. این تنها پارههای کاغذ یا آثار هنری سنگی، چوبی و بناهایی صرفاً مادی نیستند که متحمل این خشونتها میشوند، بلکه این سازهها، ردپای زندگی مردم بر روی زمین است و نابودی آنها به معنای محو فرهنگی و عامدانهی مردم از صحنهی تاریخ است. آنچه داعش با اقلیتهای فرهنگی و مذهبی در عراق و سوریه میکند بیشک مثال بارز نسلکشی فرهنگی است. لازم به ذکر نیست که نابودی فرهنگی مردم جدا از نسلکشی فیزیکی نیست و این دو تقریباً همیشه موقوف به هم هستند.
اگرچه طبق قوانین بینالمللی در زمان حاضر، نابودی اموال فرهنگی بهعنوان مصداق نسلکشی، جنایت علیه بشریت تلقی نمیگردد، اما چنانچه آمد، پیشتر در پیشنویس اولیهی کنوانسیون ۱۹۴۸ در مورد جلوگیری و مجازات جنایت نسلکشی، «نسلکشی فرهنگی» بهعنوان نوعی نسلکشی، جنایت تلقی میشد و این اصطلاح شامل اعمالی نظیر «تبعید اجباری، ممنوعیت استفاده از زبان ملی و نابودی کتابها و اموال فرهنگی دیگر» میگشت؛ [۹] پس از آن اصطلاح «نسلکشی فرهنگی» سریعاً از کنوانسیون حذف شد، به این دلیل که تعریف آن به نظر مبهم و دایرهی شمول آن باعث تضعیف اهداف کنوانسیون برای جلوگیری از نسلکشی فیزیکی یا زیستی میشد. تا امروز تنها کنوانسیون ۱۹۵۴ لاهه حمله به اموال فرهنگی را منع کرده است، مگر آنکه «الزام نظامی ایجاب کند»، اما بااینوجود، این عمل را مرتبط با نابودی عمدی گروهی از انسانها نمیداند. این واقعیت که «نسلکشی فرهنگی» دیگر طبق کنوانسیون محکوم قلمداد نمیشود، تا حدودی توجیهکنندهی عدم پاسخگویی و واکنش مناسب از جانب کمیتههای بینالمللی در قبال تخریب پیاپی میراث فرهنگی و تاریخی اقلیتهای مذهبی در خاورمیانه توسط داعش است.
منابع:
1. Cultural genocide and indigenous peoples: a sociological approach, Damien Short, The International Journal of Human Rights, Vol.۱۴, No.۶, November ۲۰۱۰, ۸۳۱-۸۴۶
2. Michael Freeman, Human Rights: An Interdisciplinary Approach (Cambridge: Polity Press,۲۰۰۲)
3. Caroline Fournet, The Crime of Destruction and the Law of Genocide: Their Impact on Collective Memory (Farnham: Ashgate Publishing, ۲۰۰۷) , accessed March ۳۰, https://books.google.ca/books?id=mAn-ExeN_p۸C&dq=cultural+genocide&source=gbs_navlinks
4. Destroying The Memory of People: ISIS` Cultural Genocide on Religious Minorities, Emma Noradoukian, http://mironline.ca/?p=۴۷۸۸ retrieved at ۲۹, June,۲۰۱۵
پانوشتها:
[۱] Zygmunt Bauman
[۲] Chalk and Jonassohn, The History and Sociology of Genocide
[۳] Howard Becker, Outsiders (New York: Free Press, ۱۹۹۷ reprint)
[۴] W.I. Thomas
[۵] Michael Freeman
[۶] Michael Freeman, Human Rights: An Interdisciplinary Approach (Cambridge: Polity Press, ۲۰۰۲), ۸۵
[۷] "Axis Rule in Occupied Europe"
[۸] Caroline Fournet, The Crime of Destruction and the Law of Genocide: Their Impact on Collective Memory (Farnham: Ashgate Publishing, ۲۰۰۷), accessed March ۳۰, https://books.google.ca/books?id=mAn-ExeN_p۸C&dq=cultural+genocide&source=gbs_navlinks_s, ۴۳.
[۹] Fournet, The Crime of Destruction and the Law of Genocide, ۴۳.
نظر شما